گاهی فکر میکنم اصلیترین دلیل واسه فراموش کردنِ تمام زحمتهایی که برای کنکور زبان و قبول شدن تو رشتهی زبان و ادبیات فرانسهی دانشگاه تهران کشیدم، این نبود که مستندهای شبکهی چهار من رو به باستانشناسی علاقهمند کرده بود، بلکه عنوان دانشکدهی ادبیات مثل صدای زنگولهای که به شاخهی درخت وصله و با نسیم گاه و بیگاه تکون میخوره، کنار گوشم زنگ میزد و من فکر میکردم راهی پیدا کردهم که خودم رو قاطی ادبیاتیها کنم. میخواستم انتخاب نکردن ادبیات رو جبران کنم. این رشتهای بود که دوست داشتم تا آخر دنیا ادامهش بدم. دوست داشتم مثل س بیادعا و مهربانانه و پر از لبخند دانشجوی ادبیات فارسی باشم و در کنارش به بچهها درس بدم. دلم میخواست مثل معلم ادبیات دوم راهنمایی چشمام بدرخشه. یادمه مشغول نوشتن انشا بودیم. بالای نیمکت من، کنار پنجره وایساده بود. ازش پرسیدم اگه برگردین به عقب، بازم ادبیات رو انتخاب میکنین؟ اون هم با طنازی و دلربایی جواب داد اگه هزاربارم برگردم انتخابم همینه. منم دلم میخواست بگم اگه هزار بار برگردم همین راه رو انتخاب میکنم ... بیزارم از این جمله که میگن فلان رشته رو خودتم میتونی بخونی. اصلاً نمیفهمم چرا کسی نباید دنبال علاقهش بره؟ البته دربارهی من یه تبصرهی گنده هم وجود داره که اساساً به همه چیز علاقهمند بودم. دیگه نگم براتون که چندوقته دلتنگگگگگ حسابان سال سوم دبیرستان شدهم. اما شبهای امتحان ادبیات برای من شب امتحان نبود. رادیو فرهنگ رو روشن میکردم و موسیقی و شمع و ... بَهبَه.
سلام به عشق دلم بازدید : 338
پنجشنبه 23 مهر 1399 زمان : 19:37